لحظههای پنهان
بعضی لحظهها هستن که هیچکس نمیبینهشون. نه چون تاریکن، چون بیصدا رد میشن. مثل اون لحظهای که توی صف نونوایی، یه پیرزن آهسته زیر لب چیزی زمزمه میکنه. کسی نمیشنوه، کسی نمیپرسه، ولی شاید اون جمله، تمام امید امروزشه.
یا اون لحظهای که رانندهی تاکسی، قبل از روشن کردن ماشین، چند ثانیه چشمهاشو میبنده. نه برای خواب، برای جمع کردن خودش. برای اینکه بتونه دوباره بره وسط شلوغی.
یا خودت، وقتی وسط روز، یه لحظه وایمیستی، یه نفس عمیق میکشی، و یادت میاد هنوز زندهای. نه به خاطر کاری که کردی، فقط چون هنوز میتونی نفس بکشی.
تهران پر از این لحظههاست. لحظههایی که توی عکسها نمیافتن، توی خاطرهها تعریف نمیشن، ولی واقعیتر از هر چیز دیگهان. لحظههایی که کسی نمیبینه، ولی تو حسشون میکنی. لحظههایی که شاید فقط برای تو اتفاق میافتن، و همین کافییه.
امروز، من چند تا از اون لحظهها رو دیدم. یه مرد میانسال کنار خیابون، داشت با خودش حرف میزد. نه بلند، نه واضح. فقط لبهاش تکون میخورد. یه دختر نوجوان، روی جدول نشسته بود، هندزفری توی گوش، ولی نگاهش به آسمون بود. یه کارگر ساختمونی، وسط استراحت، یه تکه نون رو با دقت میخورد، انگار یه جشن کوچیک برای خودش گرفته بود.
نوشتم: «لحظههای پنهان، همون جاهاییان که زندگی خودش رو بینقاب نشون میده.»
الان که دارم اینو مینویسم، ظهر شده. صدای شهر بلندتره، آدمها تندتر راه میرن، ولی من هنوز توی اون لحظههام. لحظههایی که هیچکس ندید، ولی من دیدم. و شاید همین دیدن، خودش یه جور زندگی باشه.