چشمان بارانی

آرام باش ....!  هیچ چیز ارزش این همه   دلهره را ندارد ....!

📕 ردپای روزها – قسمت سوم

چهارشنبه سی ام مهر ۱۴۰۴، 22:8

ساعت از ده گذشته،

خونه ساکته، خیابون هم.

تنها صدایی که میاد صدای تیک‌تاک ساعته، که معلوم نیست واقعاً داره زمان رو می‌گه، یا فقط یادآوری می‌کنه که روز داره تموم می‌شه.

یه جور خستگی آروم توی فضا پخشه،

نه از کار، نه از فکر — از همون مدل خستگی‌هایی که فقط شب می‌فهمدش.

یه چای نیمه‌خنک کنار دستمه، گوشی هنوز رو میز روشنه،

و من دارم سعی می‌کنم امروز رو جمع کنم، توی ذهنم، بدون عجله.

به کارایی که نکردم فکر نمی‌کنم، به حرف‌هایی که نزدم هم نه.

فقط به این فکر می‌کنم که گذشت.

یه روز دیگه، بی‌سروصدا،

اما با رد خودش — ردی که حالا داره کم‌کم توی شب حل می‌شه.

ساعت از ده گذشته،

و من هنوز بیدارم.

نه برای کاری، نه برای فکری،

فقط چون گاهی خواب هم باید صبر کنه تا ذهن ساکت شه

person اِم
chat
•••