آچار همهکاره؟
گاهی وقتها آدم یادشون میافته که من هم وجود دارم.
نه وقتی حالشون خوبه،
نه وقتی کسی کنارشونه،
نه وقتی دنیا به کامه.
یادم میافتن
وقتی گیر و گرفتاری دارن، وقتی غصههاشون سنگین میشه، وقتی تنها میمونن و دنبال کسی میگردن که بشه همهچیز؛ گوش شنوا، دوش محکم، چوب جادو یا آچار همهکاره.
انگار من باید بلد باشم همهچیز رو درست کنم. غمها رو کم کنم، مشکلات رو حل کنم، زخمهاشون رو مرهم بذارم، و خودم؟
خودم توی این وسط کجام؟
آخه کی قرار شد من نقش قهرمان همیشگی زندگی بقیه رو بازی کنم؟
حقیقت اینه که خسته میشم. من هم دل دارم، من هم روزهایی دارم که کم میآرم، که دلم میخواد یکی باشه دست بذاره روی شونههام و بگه: «باشه، تو لازم نیست همهچیزو درست کنی.»
اما اغلب، درست همون وقتایی که به سکوت و خلوت خودم نیاز دارم، یکی میاد و انتظار داره همهی غم و غصهشو جمع کنم توی جیبم و براش ناپدید کنم.
نه، من آچار همهکاره نیستم.
من آدمم. پر از خستگیها و ضعفها، پر از دردهایی که هیچکس نمیبینه. شاید بلد باشم گاهی لبخند بذارم روی لبای کسی، اما خودم هم به لبخند احتیاج دارم. شاید بتونم چراغی روشن کنم توی تاریکی کسی، اما کی چراغ منو روشن میکنه؟
امروز، همین امشب، فقط میخوام بگم:
من هم حق دارم گاهی کم بیارم. حق دارم نخواهم ناجی کسی باشم. حق دارم فقط خودم باشم؛ نه آچار، نه عصا، نه چوب جادو. فقط... من.