چشمان بارانی

آرام باش ....!  هیچ چیز ارزش این همه   دلهره را ندارد ....!

ردپای روزها – قسمت هشتم-بازگشت

دوشنبه پنجم آبان ۱۴۰۴، 17:22

برگشتم.

راه تموم شد، سفر هم.

همه‌چیز سر جاشه، فقط من یه‌کم فرق کردم.

خونه همونه، صداها همونن،

اما سکوتش یه‌جور دیگه‌ست —

انگار چیزی باهام نیومده، یا شاید یه تکه‌ای از من همون‌جا جا مونده.

چمدون هنوز باز نشده، گردِ جاده هنوز روی کفشهام نشسته.

یه خستگی آشنا توی تنمه، از اون نوعی که هم شیرینه، هم نمی‌دونی از چی.

برگشتم…

ولی حس نمی‌کنم برگشته‌م.

فقط جسمم اینجاست، دل هنوز یه جای دیگه‌ست.

یه جایی بین مسیر، بین صداهای باد،

اون‌جایی که آخرین‌بار، حسِ آرامش رو دیده بودم

person اِم
chat
•••

ردپای روزها – قسمت پنجم

پنجشنبه یکم آبان ۱۴۰۴، 23:34

نه ساعته توی جاده بودم.

جاده‌ای که انگار تموم نمی‌شد —

هر پیچش بوی فاصله می‌داد و هر کیلومترش یه فکر تازه رو بیدار می‌کرد.

الان رسیدم.

خسته‌ام، اما یه خستگی قشنگ… از اون مدل‌هایی که تهش یه لبخند داره.

هوا اینجا یه‌جور دیگه‌ست، خنک‌تر، آروم‌تر.

صدای جیرجیرک‌ها از دور میاد و سکوتش یه نوع آرامشه که مدت‌ها دنبالش بودم.

ماشین هنوز گرمِ راهه، ولی دل من آروم گرفته.

یه چیزی بین رضایت و دلتنگی، مثل وقتی که بالاخره به جایی می‌رسی

اما بخشی از مسیر هنوز توی دلت جا مونده.

سفر همین‌طوره...

یه رسیدنِ نصفه‌نیمه،

که بیشتر از مقصد، خودِ راه تو رو عوض می‌کنه.

person اِم
chat
•••

ردپای روزها – قسمت چهارم

پنجشنبه یکم آبان ۱۴۰۴، 7:24

امروز فرق داره.روزه راهه

بعد چند ماه، دوباره قراره برم سفر.البته بعد تایم کاریم ...

چمدون کوچیکی کنار در گذاشتم، نه خیلی سنگین، نه سبک —

فقط اندازه‌ی دلی که هم ذوق داره، هم یه ذره دل‌تنگی.

هوا هنوز خنکه، آفتاب تازه داره از پشت پنجره بالا میاد.

بوی چای، صدای آرام آب، و اون حس همیشگیِ قبل از رفتن که نمی‌دونی دقیقاً دنبال چی می‌ری،

ولی می‌دونی باید بری.

سفر همیشه یه جور فاصله‌ست؛

نه فقط از جا، از تکرار، از خستگی، از روزهایی که زیادی شبیه هم شدن.

آدم دلش می‌خواد چند روز توی نقش یه غریبه باشه —

بدون تقویم، بدون برنامه، فقط با خودش.

امروز، صبحِ راهه.

و من بعد از مدت‌ها دارم حس می‌کنم یه چیزی توی دلم بیدار شده،

یه چیزی شبیه زندگی، یا شاید… امید....

person اِم
chat
•••

📕 ردپای روزها – قسمت سوم

چهارشنبه سی ام مهر ۱۴۰۴، 22:8

ساعت از ده گذشته،

خونه ساکته، خیابون هم.

تنها صدایی که میاد صدای تیک‌تاک ساعته، که معلوم نیست واقعاً داره زمان رو می‌گه، یا فقط یادآوری می‌کنه که روز داره تموم می‌شه.

یه جور خستگی آروم توی فضا پخشه،

نه از کار، نه از فکر — از همون مدل خستگی‌هایی که فقط شب می‌فهمدش.

یه چای نیمه‌خنک کنار دستمه، گوشی هنوز رو میز روشنه،

و من دارم سعی می‌کنم امروز رو جمع کنم، توی ذهنم، بدون عجله.

به کارایی که نکردم فکر نمی‌کنم، به حرف‌هایی که نزدم هم نه.

فقط به این فکر می‌کنم که گذشت.

یه روز دیگه، بی‌سروصدا،

اما با رد خودش — ردی که حالا داره کم‌کم توی شب حل می‌شه.

ساعت از ده گذشته،

و من هنوز بیدارم.

نه برای کاری، نه برای فکری،

فقط چون گاهی خواب هم باید صبر کنه تا ذهن ساکت شه

person اِم
chat
•••

یادداشت روزانه

جمعه یازدهم مهر ۱۴۰۴، 14:14

امروز جمعه است. همان روزی که از اول هفته منتظرش بودیم. هوا کمی آرام‌تر است، خیابان‌ها خلوت‌تر، و انگار زمان کندتر می‌گذرد.

جمعه برای بعضی‌ها یعنی استراحت و خواب بیشتر؛ برای بعضی‌ها یعنی دورهمی و خانواده؛ و برای بعضی دیگر فرصتی است برای رسیدگی به کارهایی که در طول هفته جا مانده‌اند.

برای من جمعه بیشتر یک مکث است؛ یک وقفه کوتاه میان شلوغی روزها. لحظه‌ای برای نفس کشیدن و فکر کردن به اینکه هفته‌ای که گذشت چه بود و هفته‌ای که می‌آید چه خواهد

شد.

person اِم
chat
•••

شنبه‌ای که زورش نمی‌رسه خاص باشه

شنبه پنجم مهر ۱۴۰۴، 20:5

تعطیلی اخر هفته هم تمام شد ..

ولی امروز از اون روزهایی بود که واقعاً به درد خورد.

سه تا سیستم رو راه انداختم، چندتا مشکل کاربرا رو حل کردم، یه‌سری کار عقب‌مونده هم جمع شد.

نه هیجان بود، نه سر و صدا، فقط یه روز کاریِ تمیز.به همراه گوش دادن به پادکست و کالکشن مورد علاقه ایی که خودم جمع اوری کردم...

آخر شب، وقتی دیگه کسی پیام نمی‌ده و فن کیس‌ها آروم‌تر می‌چرخن، یه لحظه می‌مونی و فکر می‌کنی:

امروز نه خاطره شد، نه فراموش، فقط یه روز مفید بود.

و همین،

برای شنبه‌ای که زورش نمی‌رسه خاص باشه،

کافیه.

person اِم
chat
•••

شنبه بعد از سه روز تعطیلی

شنبه بیست و دوم شهریور ۱۴۰۴، 11:53

شنبه بعد از سه روز تعطیلی

امروز شنبست. اولین روز کاری بعد از سه روز تعطیلی. راستش هنوز تنم به کار برنگشته، ذهنم هم همین‌طور. انگار سه روز گذشته رو گذاشته باشی توی یه کوله و بیاری سر کار... سنگین و کشدار.

صبح سخت‌تر از همیشه از خواب بیدار شدم، مثل اینکه بدنم هنوز فکر می‌کرد امروز هم تعطیله. روز کاری هم طولانی شد، هر لحظه‌اش بیشتر حس می‌کردم ساعت عقب می‌ره نه جلو.

وسط روز برای فرار از این حس، چند تا پادکست گوش دادم، چند تا فیلم نصفه‌نیمه نگاه کردم، و حتی نشستم آپدیت‌های عقب‌مونده‌ی سیستم رو بالاخره انجام دادم. کارهایی که شاید عادی باشه، ولی امروز بیشتر شبیه پر کردن فاصله بین من و این شنبه بود.

نمی‌دونم... شنبه بعد از تعطیلی همیشه یه طعم خاصی داره. نه مثل شروع پرانرژی هفته‌ست، نه مثل خستگی آخرش. یه جور حس معلق بودن بین «می‌خوام برگردم به استراحت» و «باید ادامه بدم».

person اِم
chat
•••

آهنگی که در را باز کرد

جمعه بیست و یکم شهریور ۱۴۰۴، 16:23

امروز داشتم آهنگی گوش می‌دادم که خیلی وقت بود فراموشش کرده بودم. همون آهنگی که وقتی اولین بار شنیدم، انگار جایی از دل آدمو می‌برد به جایی دور... به خاطره‌هایی که شاید سال‌هاست خاک گرفته باشن، اما هنوز وقتی صدای آشناش میاد، زنده می‌شن.

عجیبه... بعضی صداها مثل کلیدی می‌مونن که قفل گذشته رو باز می‌کنن. تو رو می‌برن به روزایی که ساده‌تر بودی، بی‌خیال‌تر، یا شاید پر از آرزوهایی که هنوز شکل نگرفته بودن.

وسط شنیدن آهنگ، حس کردم دوباره توی همون لحظه‌هام؛ انگار زمان برای چند دقیقه ایستاد و من بین "الان" و "اون روزها" معلق شدم. دلم گرفت؟ نمی‌دونم... شاید بیشتر دلم گرم شد. اینکه هنوز می‌شه با چند نت ساده، با چند کلمه، سفر کرد به جایی که فقط دل می‌فهمدش.

برای من این آهنگ فقط صدا نیست؛ یه پل بی‌انتهاست بین منِ امروز و منِ گذشته...

person اِم
chat
•••

ردی در دل شب

پنجشنبه بیستم شهریور ۱۴۰۴، 21:16

امشب، آرامشی عجیب در هوا موج می‌زند.

نه از آن آرامش‌های ساختگی که با موسیقی پس‌زمینه و چراغ‌های زرد مصنوعی درست می‌شود؛ آرامشی طبیعی، خام و کمی هم مرموز…

بعد از روزی پرهیاهو، سکوت شب بیشتر شبیه صحنه‌ای‌ست که همه بازیگرانش صحنه را ترک کرده‌اند و تنها من و ذهنم مانده‌ایم. ذهنی که البته هیچ‌وقت بی‌کار نمی‌ماند؛ مدام میان خاطرات و احتمالات پرسه می‌زند، مثل کارآگاهی که هر ردّ گمشده‌ای را به چشم نشانه‌ای تازه می‌بیند.

گاهی فکر می‌کنم همین پرسه‌ها، همین جست‌وجوهای بی‌پایان، زندگی را برایم قابل‌تحمل‌تر کرده‌اند. اگر همه‌چیز ساده و بی‌ابهام بود، شاید هیچ‌وقت معنای «فهمیدن» را لمس نمی‌کردم.

امشب، در میان این سطرها، یک حقیقت ساده را مرور می‌کنم: هرچقدر هم که جهان بی‌رحم و شلوغ باشد، هنوز می‌شود تکه‌ای آرامش پیدا کرد… حتی اگر فقط در دل یک شب باشد. و همین، برای ادامه دادن کافی‌ست.

person اِم
chat
•••

چیزهایی که جا می‌مونن

سه شنبه هجدهم شهریور ۱۴۰۴، 21:9

بعضی چیزها هیچ‌وقت با آدم نمی‌مونن.

نه چون بی‌ارزشن، چون قرار نبوده بمونن.

مثل یه حرفی که توی گلو خشک می‌شه، یه نگاه نصفه‌نیمه، یه خداحافظی که هیچ‌وقت گفته نشد.

امروز، توی مسیر برگشت، یه کیف کوچیک کنار جدول دیدم. کسی توجه نکرد. شاید فکر کردن خالیه، شاید اصلاً ندیدن.

ولی من ایستادم. خم شدم، نگاهش کردم. یه دفترچه‌ی خط‌دار توش بود، با چند جمله‌ی نصفه‌نیمه.

جمله‌هایی که معلوم بود برای کسی نوشته شده بودن، ولی هیچ‌وقت به مقصد نرسیدن.

فکر کردم: چقدر چیز توی این شهر جا می‌مونه؟

نه فقط کیف و دفتر و هندزفری.

آدم‌ها، خاطره‌ها، حرف‌ها، حتی خودِ زندگی.

تهران پره از چیزهایی که جا مونده‌ن.

یه عشق قدیمی که هنوز توی کوچه‌ی پشت خونه نفس می‌کشه.

یه قولی که هیچ‌وقت عملی نشد.

یه رؤیایی که توی ایستگاه مترو جا موند، چون قطار زودتر از فکر آدم حرکت کرد.

نوشتم:

«جا موندن همیشه تلخ نیست. گاهی یه چیز باید جا بمونه تا یه چیز دیگه بتونه ادامه پیدا کنه.»

الان شب شده. چراغ‌ها روشنن، خیابون‌ها هنوز زنده‌ان.

ولی من هنوز به اون دفترچه فکر می‌کنم.

به جمله‌هایی که هیچ‌وقت خونده نشدن.

و به آدم‌هایی که هنوز دارن دنبال چیزی می‌گردن که شاید یه روز،

یه‌جایی، جا مونده باشه.

شب بخیر.....

person اِم
chat
•••