ردپای روزها – قسمت هشتم-بازگشت
برگشتم.
راه تموم شد، سفر هم.
همهچیز سر جاشه، فقط من یهکم فرق کردم.
خونه همونه، صداها همونن،
اما سکوتش یهجور دیگهست —
انگار چیزی باهام نیومده، یا شاید یه تکهای از من همونجا جا مونده.
چمدون هنوز باز نشده، گردِ جاده هنوز روی کفشهام نشسته.
یه خستگی آشنا توی تنمه، از اون نوعی که هم شیرینه، هم نمیدونی از چی.
برگشتم…
ولی حس نمیکنم برگشتهم.
فقط جسمم اینجاست، دل هنوز یه جای دیگهست.
یه جایی بین مسیر، بین صداهای باد،
اونجایی که آخرینبار، حسِ آرامش رو دیده بودم