چشمان بارانی

آرام باش ....!  هیچ چیز ارزش این همه   دلهره را ندارد ....!

آهنگی که در را باز کرد

جمعه بیست و یکم شهریور ۱۴۰۴، 16:23

امروز داشتم آهنگی گوش می‌دادم که خیلی وقت بود فراموشش کرده بودم. همون آهنگی که وقتی اولین بار شنیدم، انگار جایی از دل آدمو می‌برد به جایی دور... به خاطره‌هایی که شاید سال‌هاست خاک گرفته باشن، اما هنوز وقتی صدای آشناش میاد، زنده می‌شن.

عجیبه... بعضی صداها مثل کلیدی می‌مونن که قفل گذشته رو باز می‌کنن. تو رو می‌برن به روزایی که ساده‌تر بودی، بی‌خیال‌تر، یا شاید پر از آرزوهایی که هنوز شکل نگرفته بودن.

وسط شنیدن آهنگ، حس کردم دوباره توی همون لحظه‌هام؛ انگار زمان برای چند دقیقه ایستاد و من بین "الان" و "اون روزها" معلق شدم. دلم گرفت؟ نمی‌دونم... شاید بیشتر دلم گرم شد. اینکه هنوز می‌شه با چند نت ساده، با چند کلمه، سفر کرد به جایی که فقط دل می‌فهمدش.

برای من این آهنگ فقط صدا نیست؛ یه پل بی‌انتهاست بین منِ امروز و منِ گذشته...

person اِم
chat
•••

ردی در دل شب

پنجشنبه بیستم شهریور ۱۴۰۴، 21:16

امشب، آرامشی عجیب در هوا موج می‌زند.

نه از آن آرامش‌های ساختگی که با موسیقی پس‌زمینه و چراغ‌های زرد مصنوعی درست می‌شود؛ آرامشی طبیعی، خام و کمی هم مرموز…

بعد از روزی پرهیاهو، سکوت شب بیشتر شبیه صحنه‌ای‌ست که همه بازیگرانش صحنه را ترک کرده‌اند و تنها من و ذهنم مانده‌ایم. ذهنی که البته هیچ‌وقت بی‌کار نمی‌ماند؛ مدام میان خاطرات و احتمالات پرسه می‌زند، مثل کارآگاهی که هر ردّ گمشده‌ای را به چشم نشانه‌ای تازه می‌بیند.

گاهی فکر می‌کنم همین پرسه‌ها، همین جست‌وجوهای بی‌پایان، زندگی را برایم قابل‌تحمل‌تر کرده‌اند. اگر همه‌چیز ساده و بی‌ابهام بود، شاید هیچ‌وقت معنای «فهمیدن» را لمس نمی‌کردم.

امشب، در میان این سطرها، یک حقیقت ساده را مرور می‌کنم: هرچقدر هم که جهان بی‌رحم و شلوغ باشد، هنوز می‌شود تکه‌ای آرامش پیدا کرد… حتی اگر فقط در دل یک شب باشد. و همین، برای ادامه دادن کافی‌ست.

person اِم
chat
•••

یه روز بی عجله

چهارشنبه نوزدهم شهریور ۱۴۰۴، 9:43

امروز تعطیله.

از اون روزها که نه قراره کاری عقب بیفته، نه کسی منتظرته.

هوا خوبه، نه گرم، نه سرد. یه جور تعادل که آدمو وسوسه می‌کنه بزنه بیرون، حتی بی‌هدف.

با تندر یه سر می‌خوام یه دوری بزنم. نه دنبال منظره‌ام، نه دنبال اتفاق. فقط می‌خوام برم یه کم از شلوغی فاصله بگیرم.

یه کم رانندگی کنم، یه کم فکر کنم، یه کم هیچی نگم.

صبح رو با یه لیوان چای شروع کردم. نه اون چای‌هایی که آدم با وسواس دم می‌کنه، یه چای ساده، معمولی، ولی خوش‌طعم.

پنجره باز بود، صدای گنجشک‌ها می‌اومد، و یه نسیم که انگار داشت می‌گفت: "امروزو جدی نگیر، فقط باش.

بعضی روزها نه برای رسیدنن، نه برای شروع کردن. فقط برای بودنن.

الان که دارم اینو می‌نویسم، هنوز راه نیفتادم. ولی حس می‌کنم همین نوشتن، خودش یه جور رفتنه.

یه جور فاصله گرفتن از سر و صدا، از عجله، از بایدها.

امروز، روز خوبیه.

نه چون خاصه، چون قراره ساده باشه.

و گاهی همین سادگی، خودش یه اتفاقه.

person اِم
chat
•••

چیزهایی که جا می‌مونن

سه شنبه هجدهم شهریور ۱۴۰۴، 21:9

بعضی چیزها هیچ‌وقت با آدم نمی‌مونن.

نه چون بی‌ارزشن، چون قرار نبوده بمونن.

مثل یه حرفی که توی گلو خشک می‌شه، یه نگاه نصفه‌نیمه، یه خداحافظی که هیچ‌وقت گفته نشد.

امروز، توی مسیر برگشت، یه کیف کوچیک کنار جدول دیدم. کسی توجه نکرد. شاید فکر کردن خالیه، شاید اصلاً ندیدن.

ولی من ایستادم. خم شدم، نگاهش کردم. یه دفترچه‌ی خط‌دار توش بود، با چند جمله‌ی نصفه‌نیمه.

جمله‌هایی که معلوم بود برای کسی نوشته شده بودن، ولی هیچ‌وقت به مقصد نرسیدن.

فکر کردم: چقدر چیز توی این شهر جا می‌مونه؟

نه فقط کیف و دفتر و هندزفری.

آدم‌ها، خاطره‌ها، حرف‌ها، حتی خودِ زندگی.

تهران پره از چیزهایی که جا مونده‌ن.

یه عشق قدیمی که هنوز توی کوچه‌ی پشت خونه نفس می‌کشه.

یه قولی که هیچ‌وقت عملی نشد.

یه رؤیایی که توی ایستگاه مترو جا موند، چون قطار زودتر از فکر آدم حرکت کرد.

نوشتم:

«جا موندن همیشه تلخ نیست. گاهی یه چیز باید جا بمونه تا یه چیز دیگه بتونه ادامه پیدا کنه.»

الان شب شده. چراغ‌ها روشنن، خیابون‌ها هنوز زنده‌ان.

ولی من هنوز به اون دفترچه فکر می‌کنم.

به جمله‌هایی که هیچ‌وقت خونده نشدن.

و به آدم‌هایی که هنوز دارن دنبال چیزی می‌گردن که شاید یه روز،

یه‌جایی، جا مونده باشه.

شب بخیر.....

person اِم
chat
•••

لحظه‌های پنهان

سه شنبه هجدهم شهریور ۱۴۰۴، 12:23

بعضی لحظه‌ها هستن که هیچ‌کس نمی‌بینه‌شون. نه چون تاریکن، چون بی‌صدا رد می‌شن. مثل اون لحظه‌ای که توی صف نونوایی، یه پیرزن آهسته زیر لب چیزی زمزمه می‌کنه. کسی نمی‌شنوه، کسی نمی‌پرسه، ولی شاید اون جمله، تمام امید امروزشه.

یا اون لحظه‌ای که راننده‌ی تاکسی، قبل از روشن کردن ماشین، چند ثانیه چشم‌هاشو می‌بنده. نه برای خواب، برای جمع کردن خودش. برای اینکه بتونه دوباره بره وسط شلوغی.

یا خودت، وقتی وسط روز، یه لحظه وایمیستی، یه نفس عمیق می‌کشی، و یادت میاد هنوز زنده‌ای. نه به خاطر کاری که کردی، فقط چون هنوز می‌تونی نفس بکشی.

تهران پر از این لحظه‌هاست. لحظه‌هایی که توی عکس‌ها نمی‌افتن، توی خاطره‌ها تعریف نمی‌شن، ولی واقعی‌تر از هر چیز دیگه‌ان. لحظه‌هایی که کسی نمی‌بینه، ولی تو حسشون می‌کنی. لحظه‌هایی که شاید فقط برای تو اتفاق می‌افتن، و همین کافی‌یه.

امروز، من چند تا از اون لحظه‌ها رو دیدم. یه مرد میانسال کنار خیابون، داشت با خودش حرف می‌زد. نه بلند، نه واضح. فقط لب‌هاش تکون می‌خورد. یه دختر نوجوان، روی جدول نشسته بود، هندزفری توی گوش، ولی نگاهش به آسمون بود. یه کارگر ساختمونی، وسط استراحت، یه تکه نون رو با دقت می‌خورد، انگار یه جشن کوچیک برای خودش گرفته بود.

نوشتم: «لحظه‌های پنهان، همون جاهایی‌ان که زندگی خودش رو بی‌نقاب نشون می‌ده.»

الان که دارم اینو می‌نویسم، ظهر شده. صدای شهر بلندتره، آدم‌ها تندتر راه می‌رن، ولی من هنوز توی اون لحظه‌هام. لحظه‌هایی که هیچ‌کس ندید، ولی من دیدم. و شاید همین دیدن، خودش یه جور زندگی باشه.

person اِم
chat
•••

عباس کیارستمی

دوشنبه هفدهم شهریور ۱۴۰۴، 13:9

خوشبختی به ادعا نیست،

به تظاهر نیست،

به گفتن نیست!

خوشبختی یه حسه...

وقتی خوشبختی که اونو حس کنی که نه‌ اطرافیانتو اذیت کنی و نه اونا تورو... -

person اِم
chat
•••

به نوعی بامزه بود بنظرم

دوشنبه هفدهم شهریور ۱۴۰۴، 12:0

خوشحال کردن من خیلی راحته.
شما میتونید یه موزیک برام‌ بفرستیدو بگید : وقتی پلی شد یاد تو افتادم و من تا چند ساعت از این کار ذوق کنم.

person اِم
chat
•••

خودت رو با افراد سمی همراه نکن

دوشنبه هفدهم شهریور ۱۴۰۴، 11:20

Don't associate yourself with toxic people. It's better to be alone and love yourself than surrounded by people that make you hate yourself.

خودت رو با افراد سمی همراه نکن.
بهتره تنها باشی و خودت رو دوست داشته باشی تا اینکه در محاصره افرادی قرار بگیری که باعث میشن از خودت متنفر بشی

person اِم
chat
•••

روز بخیر

دوشنبه هفدهم شهریور ۱۴۰۴، 7:38

‏در فرهنگ ما، مراقبت از خود اغلب با خودخواهی اشتباه گرفته می‌شود. اما حقیقت این است که نمی‌توانید از یک فنجان خالی، به دیگران آب بدهید.

person اِم
chat
•••

صبحی که فرق داشت

دوشنبه هفدهم شهریور ۱۴۰۴، 7:20

امروز رو یه‌جور متفاوت شروع کردم. نه با بی‌حوصلگی، نه با خستگی. یه حس سبک توی تنم بود، انگار شب قبلش چیزی توی ذهنم جا‌به‌جا شده بود. ساعت هنوز پنج نشده بود که بیدار شدم. هوا خنک بود، نه سرد، نه گرم. یه نسیم ملایم از پنجره می‌اومد تو،....

ادامه مطلب ...
person اِم
chat
•••